با فاصله ای امن که اسیب نبینی
بنشین و شاهد ویرانی من باش...
شده در اوج جوانی باهمین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود...
آدم برفی ای که ساخته بودم بهم گفت:
تو بجای هویج برایم سیگار بگذار
خودم از پس
گرمای قلب سوخته ات بر می آیم تارا...
قول داده بودی
با اولین برف به خیابان برویم
و آدم برفی رویایی مان را بسازیم
سال ها از آن قول ات میگذرد...
امروز برف امد اما
چطور انتظار کسی را بکشم که نیست
هویج را در سوپ ریختم
دکمه هارا به لباسم دوختم
کلاه را برسرم گذاشتم
دو تکه چوب را در شومینه انداختم
قدری برف برداشتم و سردی روز قرار را حس کردم
و باز هم در حسرت دستان گرمت سوختم...