یک اسفند1400ساعت 21:21شب
بازم پشت پنجره ی اتاقم...
هوا بلاتکلیفه معلوم نیس برفه یا بارون
مث حال دلم ...گاهی بارونی و گاهی قندیل بسته
باز دست به قلم شدم
که امشبو بی تناسب بنویسم
بوی بارون، سکوت برف، سرمای دلچسب
چقدر این تنهایی دلچسبه
ولی بیقرارم
میخوام بگم
دلتنگم...
دلتنگ روزایی ک بدون برفم حالم تعریف داشت
کمی رها ،آزاد ،سبک
مثل پروانه
چی به روز بال های این پروانه اومد...
دیگه خبری از پرواز نیس
قدم میزنم
ساعت21:50 من وسط خیابون قدم میزنم
من برای خودم کافی ام
درست مثل همیشه
دیگه مدت هاست حتی عاشقی تو خیابون ندیدم
چرا عشقا هم کاغذی شده
شهر سرد ،آدمای سنگی، خبری از عشقای جادویی نیس
من تنهاترین ادم این شهر سردم که هرگز احساس تنهایی نکرده...هنوزم...هنوزم...
نظرات شما عزیزان: