حس من به تو مثه حس یه سایه به جسمشه
یه موجود دو بعدی که کل عمرمو کنارت رو دیوار چسبیدم و دنبالت میام
ولی هر کاری میکنم ازین درو دیوار جدا شمو دستتو بگیرم
نمیتونم... نمیشه
تو، تو این دنیا وجود نداری
فقط زاییده ذهن منی...
حس غریبی دارم روز های برفی
روزهایی که صورتم از سرما میسوزد
و دست هایم در جیبم هم گرم نمیشود
سر میخورم و میوفتم
و خودم بلند میشوم
خودم خودم را میتکانم و ...ادامه میدهم
زمستان است
نیمکتی تنها در پارک نشسته است
و من تنها بر روی نیمکت
و تو تنها در قلب من
میبینی؟
چه در همیم و تنها ...
چت روز آخرش واسم مثل اتاق کسیه که دوسش داشتم
و الان مرده نمیتونم بازش کنم:)
میترسم
یه دنیا اشک توشه...
دلتنگی مثه یه نقص مادرزادی همیشه باهامه...:)