بچه که بودم یه عروسک داشتم عاشقش بودم
یه روز که زمستون بود برفم میومد
تو خیابون عروسکم از دستم افتاد رو زمین
یه دختر بچه ای اونو برداشتو بوسش کرد
و بهش گفت: مامانت مواظبت نبود
چرا تورو انداخ رو زمین
من خواستم عروسکمو ازش پس بگیرم ولی اونو بم پس نداد
مامانامون وقتی این صحنرو دیدن تصمیم گرفتن بقیه راهو باهم باشیم تا شاید اون دختر عروسکمو برگردونه
یه ساعت تو خیابون گشتیم ولی عروسکمو برنگردوند!
اخرش مادر اون دختره گف:
_میشه پول عروسکو بگیریدو عروسکو به دختر من بدین؟
مامانم یه نگا بمن کردو گف: نه خانوم، دخترمن عروسشکو
هدیه داد به دختر شما
ولی اونا هیچوقت نفهمیدن من به عروسکم وابسته بودم
و دوسش داشتم
من فقط یه لحظه حواسم نبودو عروسکم از دسم افتاد
و به جای خودم یکی دیگه بلندش کرد
مراقب عروسکاتون باشین...
نظرات شما عزیزان: