درد بی درمون من قرصای بی اعصابمه
من تمومتو میخوام بخشی از قلبت کمه...
چه شبه سردی چه بغض نامردی...
برای دلم
برای دلتنگی هایم
برای بیقراری هایم
وتواصعوا بالصبر
وتواصعوا بالصبر...
وتو هرگز نفهمیدی...
همانند حـــــوصلــــه می مانی
هیچـــــوقـــــت
نــــدارمــــت
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟
من به این چاره ی بیچاره دچارم هر شب...
بی تو هرشب
از خواب هایم
صدای گـــریــــه می آید ...
مسافر بی بدرقه ی من
آنقدر بی صدا رفتی که از وداع جا ماندم
باز به غیرت چشمانم که
آبی پشت سرت ریختند...
امشب میخوام یکم ساده حرف بزنم بی شعر بی فاز سنگین بی قافیه بی ردیف
الانکه دارم حرفامو مینویسم پشت پنجره ی اتاقمم ساعت یکه نیمه شبو گذشته و زل زدم به برفی که تو نور چراغ برق خیابون داره برق میزنه
خونه گرمه ولی سردمه...خیلی سرد
سرد از وقتی که غم نبودنت کولاک کرد
ولی کدوم کولاکی کدوم برفی میتونه اینقد سردم کنه ک هواتو نکنم
جسمم سرده اما قلبمو گرم نگه داشتم ...هنوز نذاشتم رد پاهات پاک شه نذاشتم کسی زخمای قلبمو تسکین بده نذاشتم جای خالیت پر شه
دس نخوردس قلبی ک سوزوندیش
تاحالا شده حس کنی از بیرونت داری یخ میزنی ولی از درون آتیش گرفتی ؟
همه میگن تارا یجوری شده
همه نمیدونن تارا چرا صبا زود از خونه میزنه بیرون
نمیدونن چرا دیگه نمیخنده
نمیدونن چرا شباشو بیداره
نمیدونن چرا یه وقتایی تو تب میسوزه
صبا میرم تاجایی ک بتونم قدم بزنم پیاده روهارو آخه صبای زود شلوغ نیس خیابونا بهتر میتونم تصورت کنم کنارم...
خنده هام باآخرین خیانتت رف...
تب کردنام؟ ولش...
ولی میدونی چییه؟برفو پنجره و خیابونو حتی نفسام بهونس
همه ی اینا بهونن که هرروز هر لحظه یاده تورو برام تداعی کنن
ولی کاش میدونستن عاشقا فراموش نمیکنن
تاسرحد جنون پیش میرن ولی فراموش نمیکنن
یکی از همینا داره برات مینویسه...
حس این ویرانگی را از پریشان ها بپرس
حال ویران مرا از بغض طوفان ها بپرس
حال و روزم را بیا از این خیابان ها بپرس...
سراب همین است دیگر
که در نبودت
هرصدایی در تنهایی میشنوم
میگویم جــــان دلــــم...heh
هنوزم نگرانم نگرانه صدای مادرم
که میگفت احساسیی یروزی میشکنی دخترم...
سرد است هوای دلتنگی
زمستان
کاره ای نیست...
مادرم میگوید
خودت را هم بکشی
رد این غمه مشکوک
پشت شیطنتهای دائمی نگاهت گم نمیشود...
21:21
گاهی
هنوز گاهی
مرا به جــــان تو قسم میدهند
ببین تنها من نیستم
که نبودنت را باور ندارد...
عشق
آن بغض عجیبی ست
که از دوریت
نیمه شب در گلو مانده
و جان میگیرد...
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد
دلتنگم
و این مردم نمیفهمند که
گاهی قدم زدن از گریه کردن غم انگیزتر است...
هنوز باران در نوشته هایم بی امان میبارد
هنوز من روی نمیکتی چوبی
در سرمای نبودنت تـــــنــــهــــا نشسته ام
هرچی میگردم نیست
ردپایت را میگویم
نیست روی برف ها
انگار زیر سنگ فرش این خیابان های لعنتی پنهان شده است
یا شاید من
فقط در خیالم با تو قدم زده بودم...
ذائقه ام پــــــیــــر شده
بیست سالگی ام
طعم پنجـــــاه سالگی دارد
تو چه کردی با دلم...
باورم نیست
آنکه ساده تر از آب بود
آتشم زد...
خدا نکند دل دختری بگیرد
و شانه های کسی را بخواهد
که دیگر نیست...
یک گوشه ی دنج
یک نقطه
یک دنیا بغض
یک عالمه حرف
یک دل شکسته
و بی نهایت خاطره
کافیست برای جوان مرگ شدن...
بالاسرتو ببین
دیدی؟
جز اون هیشکیو ندارم...
چه شــــب هایی که
چند روز طول میکشند
از سر دلتنگی...
من عشق به تو دادم
عمری تو به من درد
این عشق چرا این همه بیرحم ترت کرد؟...
دیوانه ای را تصور کن
هی میگوید من دیوانه نیستم
همانقدر محکم میگویم
تو
فراموشم نکرده ای...
تکـــیه دادی به دیوار و میخندی
انگـــار نه انگـــار که تو توی عکسی
و من بی تو آویــــزان این زندگی...
زمستان بود و...
برف بود و...
سرما بود و...
تارائی که جز خاطرات سنگین تو
دلگرم هـــیـــــــچ رد پایی نبود...
دیگر عکس هایت آرامم نمیکند
من به دستانت نیاز دارم
اما اگر بفهمی
اگر بفهمی...
امشب هم نمیتوانم بخوابم
دلم شور میزند
میترسم صبح که از خواب بیدار شدم
از قاب عکست هم رفته باشی
از تو که بعید نیس...
روتو نگیر زمنو یکذره لبخند بزن ای عشق خیالی...
نگرانم
مبادا در هجوم برف خاطرات دلم یخ بزند
در این خیابانهای دلگیر...
از این زخم های پیاپی...
در این تکرار نبودن ها...
از این یخبندان تنهایی...
برف را دوست دارم
ولی آزارم میدهد
همه از ردپایت میفهمند از کجای خیابان تنهایی...